یه دعوای کوچیک تو گروهمون شد (تلگرام) و یه نفر گروهو ترک کرد. البته من حقو به اونی میدم که گروهو ترک کرد، چون به نظرم خیلی بهش توهین شد و من اگه جاش بودم حتی زودتر از این ترک میکردم گروهو. حالا امروز برگشت و بچهها اظهار خوشحالی کردن که گروه به حالت قبل برگشته. ولی من واقعاً نمیتونم خوشحال باشم و بیخودی اظهار خوشحالی کنم! بعد از اینکه هرچی دلشون خواسته به هم گفتهن و تو روی هم وایستادهن واقعاً دوباره میتونن به هم سلام کنن؟ با اینکه من توی اون دعوا نقشی نداشتم و طرف هیچ کدومو هم نگرفتم، نمیتونم با کسایی که بیاحترامیکردن به بقیه صحبت کنم، و درک اینکارشون برام غیرممکنه. من با کسایی که شیش سال قبل دعوا کردم هنوز هرگز نمیخندم و هربار میبینمشون یاد حرفاشون میفتم. گر رشته گسست میتوان بست، لیکن گرهیش در میان هست.
آیا این از من یه آدم کینهای میسازه؟ فکر نمیکنم. لبخند یه جایی توی سخنرانیهاش میگه :
باید مرز میان فراموشی و بخشش را جدا کرد. میتوانید از کسی بخواهید شما را ببخشد، اما نمیتوانید از او بخواهید فراموش کند. این خاصیت ذهن است، خاصیت نورونهای مغز است. جای خنجری که در سینه فرو میرود ترمیم میشود، چون بافتهای پوست ترمیم میشوند، دوباره مثل روز اول تکثیر میشوند و اثری از زخم باقی نمیگذارند. اما ذهن اینگونه کار نمیکند. نباید آسیبهای روان را به زخم تشبیه کرد. نورونها هرگز ترمیم نمیشوند. هرگز تکثیر نمیشوند. پس چطور میتوان از مغزی که تغییر نمیکند خواست که فراموش کند؟ چطور میتوان پیام رفته به عصبها را برگرداند؟
به کسانی که فراموش نمیکنند انگ کینهای بودن نزنید. کینه آن است که طغیان کند، درصدد انتقام باشد. شما اگر از طغیان خاطرات میترسید، به دیگران آسیب نزنید. اما اگر خاطرهای بیآزار در سر کسی نشسته، فقط به آن دست نزنید. تحریکش نکنید. لازم نیست خاطرات تلخ را با تهمت کینه شرمسار کنید. بیایید مرز بین کینه و خاطره را جدا کنیم.
+ چقد اینروزا سخنرانی میکنماااا
+ دیشب قبل خواب غذا خوردم و اصلا سحر بیدار نشدم. هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که براش تلاش کنم و این حس بدیه.