از انتخاب رشته تا اعلام نتایج نهایی
مثل هر کنکوری دیگهای در انتظار نتایج بودم. یه شب دیدم نوشتن نتایج رشتههای نیمه متمرکز اعلام شده. رفتم و دیدم ااااا منو هم خواستن! راستش امید نداشتم تو مصاحبه قبول شم چون رتبهم خوب نبود، ولی خب نمیتونستم هم ازش بگذرم. ارزوم بود. سه شنبه اعلام شد و چارشنبه مصاحبه بود. همون شب زنعموی بابام فوت کرد. یعنی چارشنبه مراسم ختمش بود. بابا اولش گفت چرا به من نگفتین که این رشته رو زدین و مطمئنی برا مصاحبه باید بری و این حرفا. دیگه گفتیم من که شونصد ساله دارم میگم این رشته رو میخوام برم. هیچی همون شب سوار اتوبوس شدیم. ما رفتیم تهران و بابا و بچهها رفتن روستا. صبحش رسیدیم و رفتیم خونه داییم. چون اونجا نزدیکتر بود به دانشگاه. صبح خیلی زود رسیدیم. یکم منتظر شدیم تا ۸ شد و رفتیم. دیگه محل مصاحبه رو پیدا کردیم. حدوداً ۵۰ نفر نشسته بودن اونجا. منم از استرس داشتم میمردم. یه فرم بهمون دادن پر کردیم. بعد بعضیا که از اتاق مصاحبه بیرون میومدن، یه پوشه دستشون بود بعضیا نه. بعضیا میگفتن هرکی پوشه بگیره یعنی قبوله بقیه ردن. یه دختری هم اومد. اون خیلی دیر اومد حدود ساعتای ده بود که اومد. با خانوادش بود اونم. گفتن از شیراز میایم. بعد مامانش بهش میگفت استرس نداشته باش اینو بخور، اونم با تندی گفت نمیخوام دیگه. بعد مامانم به من گفت چقد این دختره غدّه D: همون دختره بعداً هم اتاقیم شد و من هر وقت فکمیکنم که چرا اونروز انقد زود قضاوت کردیم و پشت سرش جی گفتیم خجالت میکشم از خودم.
هیچی بعدش صدام کردن، رفتم داخل. پرسیدن از کجا اشنا شدی، چرا میخوای این رشته رو بخونی، از بازار کارش اطلاع داری یا نه، با درامد کمش مشکلی نداری؟ بعد درصدامو ازم پرسیدن، سابقه المپیاد، شغل پدر و مادر، چرا انتخابای بعدیت پزشکی زدی، معلومه که بیوتکو دوست نداری و کل مصاحبه من داشتم بهشون ثابت میکردم بخدا خیلی این رشته رو دوست دارم.
و به عنوان تیر آخر، گفتم من مجلههای کانونو که میخوندم، یه بار با آقای فلانی (رتبه برتر ریاضی) مصاحبه کرده بودن که بیوتکو انتخاب کرده بود. همونجا به دوستم نشونش دادم گفتم ببین این سال بعد همکلاسی منه. یکی از اساتید نمکدون هم برگشت گفت : در بهترین حالت سال بالاییت میشه :))) منم خیلی واقعا پشیمون شدم از حرفی که زده بودم، ولی خب الان که استاده رو میشناسم و اخلاقشو میدونم برام مهم نیست. عادتشه مردمو ضایع کنه.
اینم بگم که همون آقایی که در بهترین حال سال بالاییم بود، در نهایت مرخصی گرفت، بعد دوباره کنکور تجربی داد و الان پزشکی تهران میخونه و سال پایینیم محسوب میشه :))
بعد دیگه من موندم و گفتن خب تموم شده. نفر بعدی بیاد. من اومدم بیرون و هیچ پروندهای ندادن دستم. دیگه مطمئن شدم منو نمیخوان. بازم برا اینکه مطمئن شم رفتم پیش همون خانمیکه اول اسمامونو بهش گفته بودیم و فرم بهمون داده بود. گفتم به کسایی فرم ندادن یعنی قبول نشدن؟ گفت نمیدونم. اگه اینجوری گفتن حتماً . من خبر ندارم. منم از همونجا شروع کردم به اشک ریختن و رفتیم با مامان تا انقلاب و هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم. دیگه یکم گذشت خودمو کنترل کردم. رفتیم انقلاب چندتا کتاب خریدم و یه جورایی میخواستم با کتاب خریدن ناراحتیمو تلافی کنم. بعدش هم تاکسی گرفتیم و برگشتیم خونه داییم.
اونا هم گفتن چطور بوده من گفتم فک نکنم قبول شم، حالا اومدیم ولی رتبههای بهتر از من خیلی بودن. واقعیت هم همین بود. رتبه من بین اونا هیچ بود.
دیگه برگشتیم و من سعی کردم تو این مدت از تعطیلات لذت ببرم. میدونستم هم در حالت خوشبینانه پزشکی ایران و در حالت بدبینانه پزشکی مشهد قبول میشم. سعی کردم تو اون مدت بپذیرم پزشکی رو و بهش علاقه مند بشم.
یادم نیست اون روزا چطور گذشت. میرفتم توی بلاگ لاوین و پستای مختلف از زندگی دانشجویی رو میخوندم. که چجوری تو خوابگاه باید زندگی کرد، چه وسیلههایی باید برد دانشگاه، چجوری تو دانشگاه درس خوند، چجوری زمانو مدیریت کرد، ازینجور چیزا.
و گذشت و گذشت تا شب اعلام نهایی نتایج. ما رفته بودیم روستامون و خونهی خاله م اینا بودیم. اونموقع هم خودم گوشی نداشتم. گوشی دبیرستانم که خراب شده بود و گوشی هم برا دانشگاه هنوز نخریده بودیم. فک کنم بازم دخترداییم بود زنگ زد گفت نتایج اومده. ما هم با استرس فراوووون رفتیم سراغ لپتاپ و همه هم دورم جمع شده بودن نتیجه رو ببینن. دیگه بسم الله گفتم و میدونستم قطعا پزشکی ایرانه. باز کردم و یهو دیدم نوشته [رشته مد نظر] !!!!
واقعا نمیتونم حال اون لحظه مو توصیف کنم ولی مثل اینکه به آسمون عروج کرده باشم، یا از آسمون آیه نازل شده باشه :ای بنده! امروز نعمتم را به تو تمام کردم!منتها این شعف دیری نپایید و با وجود خوشحالی فوق فوق فوق العاده من، مامانم ناراحت شد و دیگه شروع کرد به بحث کردن و بعدم که زنگ زد به بابام، اونم عصبانی شد و مامانم هم که قبلش میگفت حالا خواسته خودت بوده، بعدش اونم عصبانی بود. مامانا هم میدونین دیگه یه چیز کوچیکو تا چه حد میتونن بزرگ کنن! برا خاله م درددل و گریه و شلوغ کاری! فکرشو نمیکردن قبول شم. تا اینجاشو یه جورایی فقط بخاطر اینکه دلم خوش باشه الکی اومده بودن مصاحبه و همراهیم کرده بودن که ناامید نشم. و حالا قبول شده بودم واقعا :دی
بعد از این ماجراها به این سمت میره که نظر منو عوض کنن و یه جوری بشه انصراف بدم ... و منی که فکر میکردم از هفت خان رد شدم افتادم تو خان هشتم!
تفکیک مهم و غیر مهم در ذهن