دیشب خواب میدیدم از یه کوچه رد میشم، دو طرف کوچه درختای زردآلو ردیفن، انقد زردآلو دارن که شاخههاشون رو زمین رسیده. همه هم زردآلوهایی که یه سرخی روشونه از بس رسیدهن و یکم شفاف شده پوستشون چون نزدیکه که از رسیدگی له بشن. منم تو خواب با خودم گفتم اولاً که چون تو کوچهس حلاله، بعدم درسته من روزهام ولی الانکه خوابم، تو خواب چیزی بخورم اشکال نداره. دیگه همینجور که رد میشدم مشتامو پر از زردآلو میکردم و میخوردم. هنوزم مزهشون زیر زبونمه ... 😍 خدایا امیدوارم معدهم داغون نشده باشه بخاطر اینهمه سیگنال غذایی که فرستادم براش، ولی واقعاً هوس زردآلو داشتم.
و جالب ابن بود که بعداً رفتم توی یه مغازهی خشکبار، لواشک خوردم، و به خودم گفتم ببین، تو الان یه روحی، و هرچقدم بخوری در عالم واقع چیزی از این لواشکا کم نمیشه، پس این دزدی محسوب نمیشه. و پنج تا لواشک خوردم. فقط تو فکر بودم که کاش پشتشون پلاستیک نداشت...
داشتم فکر میکردم خب تمام این احساسات و مزهها تو مغز ما ذخیره شدن. جالب بود اگه میشد با امواج این مزه رو القا کرد. چون الان هرچی تلاش میکنم نمیتونم دوباره مزهشو حس کنم.