چند وقت پیش چالشی بود به اسم بیست سال آینده. هنوز فرصت نکرده بودم بنویسم. پس با اجازه با تاخیر مینویسم :
بیست سال آینده من 42 ساله خواهم بود. اما واقعا احساس نمیکنم ممکن است زنده باشم. یعنی فکر کن، همنقدر که تا اینجا آمده ام را بروم. به نظر خیلی زیاد میآید. این چند روز داشتم خودم ر آماده میکردم که از یک خرداد برنامه جدید را شروع کنم. بعد فکر کردم اسمش را بگذارم صد روز تا مرگ و کارهایی را کنم که اگر صد روز تا مرگم مانده بود واقعا انجام میدادم. اما از درون میترسم. میترسم نکند واقعا بعد از این صد روز بمیرم... اما میدانی، یک جایی توی زندگی آدم هست که صد روز تا مرگش مانده، بدون اینکه بداند، از کجا معلوم که حتی کمتر نمانده باشد! پس باید شجاعتش را داشته باشم. شجاعت روبرو شدن.
اما اگر بیست سال بعد زنده باشم، شاید صبحها با دخترمان برویم قدم بزنیم، برگردیم صبحانه بخوریم، اماده شویم، دخترمان را ببریم مدرسه و خودمان برویم سرکار. من چند ساعتی در هفته میروم دانشگاه درس میدهم. بقیه اش را در دفترم میگذرانم. امیدوارم یک پنجرهی رو به آفتاب داشته باشد.
یک جایی یادداشت میکنم که امروز باید فلان قسط را تسویه کنیم. به خانم حسابدار هم باید زنگ بزنم که تا آخر هفته ترازنامه را آماده کند. شاید آن ماه سود خوبی کرده باشیم و بخواهم به بچههای تیم کمیپاداش بدهم. شاید هم تصمیم بگیریم یک شب شام دور هم بخوریم. اگر ضرر کرده باشیم باید با بقیهی مدیرها هرچه زودتر یک جلسه داشته باشیم و فکری کنیم. دلم نمیخواهد کسی توی جلسه از تعدیل نیرو حرف بزند. ولی بهتر است این فکرها را رها کنم و فقط به این الگوریتم لعنتی فکر کنم، اگر فقط یک درصد پیشبینی بهتری داشته باشیم حتی از رقبای خارجی هم جلو میزنیم.
وسط همین فکرها میم زنگ میزند. وقت استراحتش شده. میگوید این هفته خواهرش و بچهها و مادر پدرش میآیند اینجا. میداند چقدر سرم شلوغ است و سعی میکند جوری جلوه دهد که همهی کارها را خودش میپذیرد. من هم تلاشی نمیکنم که احساس عذاب وجدانش را کم کنم. ولی ته دلم خوشحالم که دخترمان چند روزی از تنهایی در میآید. بهش یادآوری میکنم به تعمیرکار زنگ بزند پنلی که خراب شده را قبل از آمدنشان درست کنیم. میگوید خودش نگاهی میاندازد و من هم غر میزنم که یک هفته است همین حرف را میزند و هنوز نگاه نکرده. توی این سن و سال باید یاد گرفته باشد یک سری کارها را هم به دیگران بسپارد. د لی گی شن! علاوه بر آن هنوز کمرش از دفعه قبلی که تنهایی گلدانها را جابجا کرده درد میکند. بعد یادم میآید هم برای کمر او و هم برای کتف خودم باید وقت فیزیوتراپی بگیرم. دختر هم یک وقت دندانپزشکی نیاز دارد. تلفن را قطع میکنم و همهی کارها را یکی یکی یادداشت میکنم. وسط وقت کاری نباید زنگ بزند و اینجور تمرکزم را بهم بریزد. هرچند که خودم هم همیشه همینکار را میکنم و ته دلم خوشحالم که زنگ میزند.
کمیکد میزنم و راههای مختلف توی ذهنم را امتحان میکنم. بعد یک مقاله جدید که هفته قبل منتشر شده و به کارمان مربوط است را میخوانم. برای کنفرانس ماه بعد هم باید آماده شوم و ارائه ام را مرتب کنم. میم میگوید فرصت ندارد با من بیاید و باید تنهایی بروم. دخترک هم که مدرسه دارد. ولی خب دو روز هم برای خودم باشد چه اشکالی دارد؟ چرا باید انقدر بابت دو روز خانه نبودن به خودم فشار بیاورم؟ نهایتش سالی یکبار پیش میآید که از این اتفاقها بیفتد. گاهی هم لازم است پدر و دختر تنها باشند. شاید اصلا یک روز مردم، نباید انقدر به بودنم عادت کرده باشند.
دختری که تازه استخدام شده یکی دو بار میآید و چند تا سوال میپرسد. احساس تنهایی میکنم. مامان پیام داده و عکس غذای جدیدی که درست کرده را برایم فرستاده است. یادم باشد شب بهش زنگ بزنم و پول کشمشهایی که برایمان خریده را بفرستم به حسابش.
شین در میزند و میگوید ناهار نمیخوری؟ میگویم چند دقیقه صبر کند و ناهارم را برمیدارم تا کنار بقیه بخورم. کمیاز مشکلات شرکت حرف میزنیم. کمیهم از بچهها حرف میزنند. دلم نمیخواهد جلوی سین که تازه جدا شده از زندگی مشترک و بچه حرفی بزنیم. در عین حال دلم هم نمیخواهد جوری رفتار کنیم که انگار چیزی عوض شده و این حس تغییر کردن زندگی را بیشتر حس کند. باید همه چیز مثل گذشته باشد. من زودتر برمیگردم به دفتر، گوشی و ساعت را بی صدا میکنم و در را میبندم که کسی بدون در زدن وارد نشود.
هنوز اذان نداده اند و میتوانم توی این چند دقیقه یک سری به وبلاگم بزنم. یک نفر چالش بیست سال قبل گذاشته و من که سنی ازم گذشته هنوز هم مثل بچههای بیست ساله در این چالشها شرکت میکنم. در فهرست مطالب سرچ میکنم "بیست" چون یک خاطره کمرنگی دارم که همچین چالشی قبلا هم انجام شده. یک نوشته مربوط به سال 99 میبینم. "بیست سال آینده". اذان میدهند و به خودم هشدار میدهم که وقتت تمام شده. باید برگردی سر برنامه، تا شاید زور بزنی یک ایدهای به مغزت برسد و به معیارهای پروداکتیویتی این هفته هم برسی!
تقویم شیعه: بیست و چهارم ماه رمضان