loading...

لبخند می زنم

بازدید : 383
پنجشنبه 3 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38

جا داره بگم woooooow! چقد معرکه بود این کتاب ! باورم نمیشه انقد خوب بوده.

این اولین کتابی بود از بزرگ علوی می‌خوندم و امیدوارم بتونم همه‌ی کتاباشو بخونم. خیلی پخته بود داستانش. هر کشوری هرجای دنیا بود فیلم اینو ساخته بود ( جز ما) ! و تعجب میکنم که چطور این کتاب به انگلیسی ترجمه نشده!! در حق بزرگ علوی خیلی اجحاف شده در این مورد.

داستان در مورد یه تابلوی نقاشیه، به نام "چشمهایش" اثر نقاش بزرگ اون دوران، که پس از مرگش توجه همه بهش جلب میشه و راوی داستان به دنبال اینه که بفهمه صاحب این چشم‌ها در دنیای واقعی کیه. ادامه شو دیگه باید خودتون بخونید.

من کتاب سهره‌ی طلایی رو خونده بودم که اونم حول یک تابلو می‌چرخید، و همچنین کتاب دختری که رهایش کردی، و واقعاً این کتابا باعث شدند یه جور دیگه‌‌‌ای به تابلوهای نقاشی نگاه کنم.

هنوز تو شوکشم اصلاً ...

در انتهای کتاب متنی از خود بزرگ علوی ضمیمه شده به کتاب. در مورد این صحبت میکنه که مسیر زندگی و نویسندگیش چطور پیش رفته، جالب اینکه خودش میگه من نتونستم نویسنده بشم و آثار خوبی بیرون بدم، و در کل خیلی خودشو پایین میاره، در صورتی که لعنتی همین یه اثر تو بسه برا دنیا! شاید هم مثل شخصیت همین کتابش نتونسته اون خلقیات درون خودش رو، اون اژدهای درونش رو خلق کنه و ازش رهایی پیدا کنه.

باید حتماً بعدها یه بار دیگه این کتابو بخونم.

جملاتی از کتاب :

در این سمفونی‌ها گاهی آهنگی آرام و کم از میان هیاهوی ارکستر رخنه می‌کند. این آهنگ خفیف و لطیف است. اما به دل شما نمی‌نشیند. شما دائماً انتظارش را دارید. باز این صدای خفیف تکرار می‌شود. منتهی این دفعه بیش از بار اول شما را می‌گیرد. کم کم تمام ارکستر یک صدا همان آهنگ دلخواه شما را با چنان قدرتی بیان می‌کند که دیگر اختیار از دستتان در می‌رود.

مصیبت‌های جگرخراش هم همینطور بروز می‌کند. انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی‌کند. گاهی خودی نشان می‌دهند و در نیستی فرو می‌روند. ناگهان تمام ارکستر به صدا در می‌آید. آن وقت اشک از چشم‌های شما جاری می‌شود و خودتان نمی‌دانید برای چه گریه می‌کنید.

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عیناً همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.

نقاشی کردن، شبیه چیزی را کشیدن، خط موزون و رنگ‌های مناسب را پهلوی هم گذاشتن، این آن چیزیست که شما می‌توانید در مدرسه یاد بگیرید. این‌ها قواعد و اصولی دارد و هرکسی که چندسالی کار کند یاد می‌گیرد. من هم این‌کار را بلد بودم اما آن روز چیزی از من بر نمی‌آمد، خلق عوالم و حالات بود : یعنی یک اثر هنری. شادی‌ای را که در زندگی احساس کرده‌اید، دردی که جشیده‌اید، اضطرابی را که از ادراک حادثه به شما دست داده، ذلتی را که تاب آورده‌اید، انتظار، شوق، دلهره، ترس، وحشت، حسرت، ناکامی، بی کسی، اینها را منعکس کردن - به طوری که تماشاگر نیز همین عواطف را احساس کند - آموختن این دیگر کار دشواری است و از معلم نقاش شما، هر چقدر هم فریفته رخ زیبایتان باشد، برنمی‌آید.

دلم می‌خواست در یک اثر خودم، آن شوری که در من است، آن اژدهایی که مرا به زشتی و پستی وا می‌دارد، آن درنده‌ای که درون مرا چنگ می‌اندازد، جلوه‌گر شود.

..

آرزو داشتم با هنر خود درددل کنم و آنچه را که ناگفتنی است بیرون بریزم. دلم می‌خواست به خودم بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمی‌کند. دلم می‌خواست به کسی دل می‌باختم، و همه چیزم را فدای او می‌کردم. اقلاً آرزو داشتم آنچه را که برای شخصیت من نایافتنی است، بتوانم در یک پرده نقاشی بیان کنم.

این آن مصیبتی است که گفتنش در چند کلمه سهل و روان است. با یک جمله تمام می‌شود. اما انسان عمری آن را می‌چشد و این درد هر روز به صورت تازه‌ای در می‌آید.

Let's block ads! (Why?)

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 18
  • بازدید کننده امروز : 17
  • باردید دیروز : 17
  • بازدید کننده دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 451
  • بازدید سال : 451
  • بازدید کلی : 37506
  • کدهای اختصاصی