loading...

لبخند می زنم

بازدید : 319
پنجشنبه 3 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38

داستان من و "داستان" از آن کتابخانه‌ی کوچک انتهای راهرو شروع شد. دوم راهنمایی بودم و زنگ نفریح‌ها پاتوقم همان کتابخانه بود، عاشق این بودم که فقط در فضای کتاب‌ها نفس بکشم، آنها را مرتب بچینم، بعد یکی یکی آن‌ها را ورق بزنم، کتابهای کم شناخته شده را بخوانم، هرکسی کتاب خواست سلیقه اش را بپرسم و کتابی درخور به او معرفی کنم. وقتی آنجا بودم انگار کل آن فضا متعلق به من بود. "داستان" را همانجا دیدم. طبقه‌ی دوم از پایین بود. هیچ وقت رغبت نمیکردم بخوانمش. به چشمم یک مجله‌ی کسالت بار در باب کتاب و نویسندگی می‌آمد. اما یک بار دست بردم و گفتم باید بدانم چه دنیایی لای این کتابهای سفید است. دست بردن همانا و غرق شدن همان. من درون دنیای "داستان" غرق شدم. هر ماه انتظار شماره‌ی جدید را می‌کشیدم، مدرسه دیر به دیر می‌آورد، اشتراک جدید نداشت، چند تا دکه‌ی شهر را گشتم تا بالاخره فهمیدم دکه‌ی بالاتر از پستلگراف داستان دارد. اگر یکم ماه نمی‌رفتم و یکم می‌شد هفتم، تمام کرده بود.

احادیث امام علی (علیه السلام)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 49
  • بازدید کننده امروز : 38
  • باردید دیروز : 15
  • بازدید کننده دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 131
  • بازدید ماه : 624
  • بازدید سال : 13929
  • بازدید کلی : 36142
  • کدهای اختصاصی