loading...

لبخند می زنم

بازدید : 911
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 2:24

امروز تکه‌هایی از یه برنامه رو دیدم و کنجکاو شدم کاملش رو ببینم. زندگی پس از زندگی، برنامه‌‌‌ای بود که امسال ماه رمضان قبل از افطار از شبکه چهار پخش شد. من متاسفانه نتونستم هیچ قسمتی رو کامل ببینم. امروز توی اینستاگرام یه قسمت کوچیکش رو دیدم و فکر کردم خوبه اینجا هم با شما به اشتراک بذارم.

این قسمت محمد زمانی قلعه از تجربه‌ی نزدیک به مرگش میگه و بخش مهم صحبتاش دیدن "بازتاب اعمال" خودشه.

اگه وقتتون کمه از دقیقه‌ی 12 به بعد رو ببینید که دیگه توی اتاق عمل از هوش میره.

وقتی اینجور چیزا رو میبینم دلم میخواست یه فیزیکدان باشم، حس میکنم اونا درک بهتری از فضا و زمان دارن.

+ بچه‌ها اینجا کسی از بین خواننده‌ها داریم که ناشنوا باشه؟

چون خب ویدیو زیرنویس نداره و اگه بدونم اینجا کسی توی دیدنش مشکل داره پستای این مدلی رو توضیح بیشتری براش مینویسم.

++ یه کانال زدم که چیزایی که میخونم و حس میکنم ارزش بازنشر دارن یا بخوام لینکشو برا خودم نگهدارم رو اونجا میذارم. توی "این منم" لینکشو گذاشته م. و یه وقتایی ممکنه ازین ببعد به اونجا ارجاع بدم.

عنوان اولین مطلب آزمایشی من
بازدید : 357
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 18:23

چند وقت پیش چالشی بود به اسم بیست سال آینده. هنوز فرصت نکرده بودم بنویسم. پس با اجازه با تاخیر می‌نویسم :

بیست سال آینده من 42 ساله خواهم بود. اما واقعا احساس نمیکنم ممکن است زنده باشم. یعنی فکر کن، همنقدر که تا اینجا آمده ام را بروم. به نظر خیلی زیاد می‌آید. این چند روز داشتم خودم ر آماده می‌کردم که از یک خرداد برنامه جدید را شروع کنم. بعد فکر کردم اسمش را بگذارم صد روز تا مرگ و کارهایی را کنم که اگر صد روز تا مرگم مانده بود واقعا انجام می‌دادم. اما از درون میترسم. میترسم نکند واقعا بعد از این صد روز بمیرم... اما میدانی، یک جایی توی زندگی آدم هست که صد روز تا مرگش مانده، بدون اینکه بداند، از کجا معلوم که حتی کمتر نمانده باشد! پس باید شجاعتش را داشته باشم. شجاعت روبرو شدن.

اما اگر بیست سال بعد زنده باشم، شاید صبح‌ها با دخترمان برویم قدم بزنیم، برگردیم صبحانه بخوریم، اماده شویم، دخترمان را ببریم مدرسه و خودمان برویم سرکار. من چند ساعتی در هفته می‌روم دانشگاه درس می‌دهم. بقیه اش را در دفترم می‌گذرانم. امیدوارم یک پنجره‌ی رو به آفتاب داشته باشد.

یک جایی یادداشت میکنم که امروز باید فلان قسط را تسویه کنیم. به خانم حسابدار هم باید زنگ بزنم که تا آخر هفته ترازنامه را آماده کند. شاید آن ماه سود خوبی کرده باشیم و بخواهم به بچه‌های تیم کمی‌پاداش بدهم. شاید هم تصمیم بگیریم یک شب شام دور هم بخوریم. اگر ضرر کرده باشیم باید با بقیه‌ی مدیرها هرچه زودتر یک جلسه داشته باشیم و فکری کنیم. دلم نمیخواهد کسی توی جلسه از تعدیل نیرو حرف بزند. ولی بهتر است این فکرها را رها کنم و فقط به این الگوریتم لعنتی فکر کنم، اگر فقط یک درصد پیشبینی بهتری داشته باشیم حتی از رقبای خارجی هم جلو میزنیم.

وسط همین فکرها میم زنگ میزند. وقت استراحتش شده. می‌گوید این هفته خواهرش و بچه‌ها و مادر پدرش می‌آیند اینجا. می‌داند چقدر سرم شلوغ است و سعی میکند جوری جلوه دهد که همه‌ی کارها را خودش می‌پذیرد. من هم تلاشی نمیکنم که احساس عذاب وجدانش را کم کنم. ولی ته دلم خوشحالم که دخترمان چند روزی از تنهایی در می‌آید. بهش یادآوری میکنم به تعمیرکار زنگ بزند پنلی که خراب شده را قبل از آمدنشان درست کنیم. می‌گوید خودش نگاهی می‌اندازد و من هم غر میزنم که یک هفته است همین حرف را میزند و هنوز نگاه نکرده. توی این سن و سال باید یاد گرفته باشد یک سری کارها را هم به دیگران بسپارد. د لی گی شن! علاوه بر آن هنوز کمرش از دفعه قبلی که تنهایی گلدان‌ها را جابجا کرده درد می‌کند. بعد یادم می‌آید هم برای کمر او و هم برای کتف خودم باید وقت فیزیوتراپی بگیرم. دختر هم یک وقت دندانپزشکی نیاز دارد. تلفن را قطع میکنم و همه‌ی کارها را یکی یکی یادداشت میکنم. وسط وقت کاری نباید زنگ بزند و اینجور تمرکزم را بهم بریزد. هرچند که خودم هم همیشه همینکار را میکنم و ته دلم خوشحالم که زنگ میزند.

کمی‌کد میزنم و راه‌های مختلف توی ذهنم را امتحان میکنم. بعد یک مقاله جدید که هفته قبل منتشر شده و به کارمان مربوط است را می‌خوانم. برای کنفرانس ماه بعد هم باید آماده شوم و ارائه ام را مرتب کنم. میم می‌گوید فرصت ندارد با من بیاید و باید تنهایی بروم. دخترک هم که مدرسه دارد. ولی خب دو روز هم برای خودم باشد چه اشکالی دارد؟ چرا باید انقدر بابت دو روز خانه نبودن به خودم فشار بیاورم؟ نهایتش سالی یکبار پیش می‌آید که از این اتفاق‌ها بیفتد. گاهی هم لازم است پدر و دختر تنها باشند. شاید اصلا یک روز مردم، نباید انقدر به بودنم عادت کرده باشند.

دختری که تازه استخدام شده یکی دو بار می‌آید و چند تا سوال می‌پرسد. احساس تنهایی میکنم. مامان پیام داده و عکس غذای جدیدی که درست کرده را برایم فرستاده است. یادم باشد شب بهش زنگ بزنم و پول کشمش‌هایی که برایمان خریده را بفرستم به حسابش.

شین در می‌زند و می‌گوید ناهار نمیخوری؟ می‌گویم چند دقیقه صبر کند و ناهارم را برمیدارم تا کنار بقیه بخورم. کمی‌از مشکلات شرکت حرف میزنیم. کمی‌هم از بچه‌ها حرف میزنند. دلم نمیخواهد جلوی سین که تازه جدا شده از زندگی مشترک و بچه حرفی بزنیم. در عین حال دلم هم نمیخواهد جوری رفتار کنیم که انگار چیزی عوض شده و این حس تغییر کردن زندگی را بیشتر حس کند. باید همه چیز مثل گذشته باشد. من زودتر برمیگردم به دفتر، گوشی و ساعت را بی صدا میکنم و در را می‌بندم که کسی بدون در زدن وارد نشود.

هنوز اذان نداده اند و می‌توانم توی این چند دقیقه یک سری به وبلاگم بزنم. یک نفر چالش بیست سال قبل گذاشته و من که سنی ازم گذشته هنوز هم مثل بچه‌های بیست ساله در این چالش‌ها شرکت میکنم. در فهرست مطالب سرچ میکنم "بیست" چون یک خاطره کمرنگی دارم که همچین چالشی قبلا هم انجام شده. یک نوشته مربوط به سال 99 می‌بینم. "بیست سال آینده". اذان می‌دهند و به خودم هشدار می‌دهم که وقتت تمام شده. باید برگردی سر برنامه، تا شاید زور بزنی یک ایده‌‌‌ای به مغزت برسد و به معیارهای پروداکتیویتی این هفته هم برسی!

تقویم شیعه: بیست و چهارم ماه رمضان
بازدید : 438
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 18:23

دارم ریاضی رو پایه‌‌‌ای تر و جدی تر دنبال میکنم. رفتم ببینم ویدیویی برا المپیاد ریاضی پیدا میکنم تو اینترنت، چون تو المپیاد دانش آموزی مفاهیم پایه‌‌‌ای خیلی عمیق بررسی میشن، چیزی که نه تو دانشگاه دیده میشه و نه توی مدرسه. با این گروه آموزشی آشنا شدم. خیلییییییی خوبن خیلی!! نمیدونم هنوز سایتشون به روز رسانی میشه یا نه، ولی واقعا کارشون عالیه و دلم خواست اینجا هم معرفیشون کنم و یه لینک ازشون بذارم.

گروه آموزشی آفتاب

تقویم شیعه: بیست و چهارم ماه رمضان
برچسب ها آکادمی رهسان ,
بازدید : 728
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 9:21

چند وقت بود فکر می‌کردم چرا آنچه در واقعیت با چشم‌هایم میبینم، نمی‌توانم در کادر دوربین بیاورم. اولین حدسم این بود که کیفیت چشم بسیار بیشتر است و پیکسل‌های بسیار بیشتری دارد. بعد که یاد گرفتم چطور رنگ‌ها را تنظیم کنم دیدم نه، باید دلیل دیگری داشته باشد.

حدس دومم تحدب دوربین بود، مخصوصاً وقتی عکس از نمای نزدیک میگیری و قواعد و نسبت‌ها به هم می‌ریزد. ولی خب این مسئله در مورد عکس‌های دیگر هم وجود داشت‌‌.

امروز چیز تازه‌ای فهمیده‌ام، شاید این هم دلیل اصلی نباشد، اما من تازه آن را دریافته‌ام. چشم ( در واقع ذهن )، وقتی چیزی را می‌بیند، فقط آن را می‌بیند، و جزئیات نامتناسب و نامتقارن اطرافش را نمی‌بیند، ذهن قادر است اطلاعات غیرمهم را دور بریزد و نبیند. اینطور می‌شود که وقتی صحنه‌ی دلربایی میبینی و عکس میگیری، تازه میبینی‌‌‌ای بابا اینهمه چیز مزاحم چرا در عکس وجود دارد.

این قابلیت هم دوست داشتنی است و هم خطرناک. ولی به نظر من دلیل اصلی اینکار صرفه جویی است. در ذخیره اطلاعات. درست مثل SVD. اما SVD تکراری‌ها را دور می‌ریزد، پس ذهن چطور کار می‌کند؟ چه الگوریتمی‌برای حذف اطلاعات غیر مهم دارد؟ چطور می‌توان مثل ذهن نگاه کرد؟

این سوال بعدی‌ای ست که باید به آن فکر کنم ...

دانلود کتاب اندرویدی الهی نامه میرزا علی کارگر ساروی ج4 با فرمت apk
بازدید : 553
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 9:21

کنکور من (1)

کنکور من (2)

از انتخاب رشته تا اعلام نتایج نهایی

مثل هر کنکوری دیگه‌ای در انتظار نتایج بودم. یه شب دیدم نوشتن نتایج رشته‌های نیمه متمرکز اعلام شده. رفتم و دیدم ااااا منو هم خواستن! راستش امید نداشتم تو مصاحبه قبول شم چون رتبه‌م خوب نبود، ولی خب نمیتونستم هم ازش بگذرم. ارزوم بود. سه شنبه اعلام شد و چارشنبه مصاحبه بود. همون شب زن‌عموی بابام فوت کرد. یعنی چارشنبه مراسم ختمش بود. بابا اولش گفت چرا به من نگفتین که این رشته رو زدین و مطمئنی برا مصاحبه باید بری و این حرفا. دیگه گفتیم من که شونصد ساله دارم میگم این رشته رو میخوام برم. هیچی همون شب سوار اتوبوس شدیم. ما رفتیم تهران و بابا و بچه‌ها رفتن روستا. صبحش رسیدیم و رفتیم خونه داییم. چون اونجا نزدیکتر بود به دانشگاه. صبح خیلی زود رسیدیم. یکم منتظر شدیم تا ۸ شد و رفتیم. دیگه محل مصاحبه رو پیدا کردیم. حدوداً ۵۰ نفر نشسته بودن اونجا. منم از استرس داشتم می‌مردم. یه فرم بهمون دادن پر کردیم. بعد بعضیا که از اتاق مصاحبه بیرون میومدن، یه پوشه دستشون بود بعضیا نه. بعضیا میگفتن هرکی پوشه بگیره یعنی قبوله بقیه ردن. یه دختری هم اومد. اون خیلی دیر اومد حدود ساعتای ده بود که اومد. با خانوادش بود اونم. گفتن از شیراز میایم. بعد مامانش بهش میگفت استرس نداشته باش اینو بخور، اونم با تندی گفت نمیخوام دیگه. بعد مامانم به من گفت چقد این دختره غدّه D: همون دختره بعداً هم اتاقیم شد و من هر وقت فک‌میکنم که چرا اونروز انقد زود قضاوت کردیم و پشت سرش جی گفتیم خجالت میکشم از خودم.

هیچی بعدش صدام کردن، رفتم داخل. پرسیدن از کجا اشنا شدی، چرا میخوای این رشته رو بخونی، از بازار کارش اطلاع داری یا نه، با درامد کمش مشکلی نداری؟ بعد درصدامو ازم پرسیدن، سابقه المپیاد، شغل پدر و مادر، چرا انتخابای بعدیت پزشکی زدی، معلومه که بیوتکو دوست نداری و کل مصاحبه من داشتم بهشون ثابت میکردم بخدا خیلی این رشته رو دوست دارم.

و به عنوان تیر آخر، گفتم من مجله‌های کانونو که میخوندم، یه بار با آقای فلانی (رتبه برتر ریاضی) مصاحبه کرده بودن که بیوتکو انتخاب کرده بود. همونجا به دوستم نشونش دادم گفتم ببین این سال بعد همکلاسی منه. یکی از اساتید نمکدون هم برگشت گفت : در بهترین حالت سال بالاییت میشه :))) منم خیلی واقعا پشیمون شدم از حرفی که زده بودم، ولی خب الان که استاده رو میشناسم و اخلاقشو میدونم برام مهم نیست. عادتشه مردمو ضایع کنه.

اینم بگم که همون آقایی که در بهترین حال سال بالاییم بود، در نهایت مرخصی گرفت، بعد دوباره کنکور تجربی داد و الان پزشکی تهران میخونه و سال پایینیم محسوب میشه :))

بعد دیگه من موندم و گفتن خب تموم شده. نفر بعدی بیاد. من اومدم بیرون و هیچ پرونده‌‌‌ای ندادن دستم. دیگه مطمئن شدم منو نمیخوان. بازم برا اینکه مطمئن شم رفتم پیش همون خانمی‌که اول اسمامونو بهش گفته بودیم و فرم بهمون داده بود. گفتم به کسایی فرم ندادن یعنی قبول نشدن؟ گفت نمیدونم. اگه اینجوری گفتن حتماً . من خبر ندارم. منم از همونجا شروع کردم به اشک ریختن و رفتیم با مامان تا انقلاب و هر کاری می‌کردم نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم. دیگه یکم گذشت خودمو کنترل کردم. رفتیم انقلاب چندتا کتاب خریدم و یه جورایی میخواستم با کتاب خریدن ناراحتیمو تلافی کنم. بعدش هم تاکسی گرفتیم و برگشتیم خونه داییم.

اونا هم گفتن چطور بوده من گفتم فک نکنم قبول شم، حالا اومدیم ولی رتبه‌های بهتر از من خیلی بودن. واقعیت هم همین بود. رتبه من بین اونا هیچ بود.

دیگه برگشتیم و من سعی کردم تو این مدت از تعطیلات لذت ببرم. میدونستم هم در حالت خوشبینانه پزشکی ایران و در حالت بدبینانه پزشکی مشهد قبول میشم. سعی کردم تو اون مدت بپذیرم پزشکی رو و بهش علاقه مند بشم.

یادم نیست اون روزا چطور گذشت. می‌رفتم توی بلاگ لاوین و پستای مختلف از زندگی دانشجویی رو میخوندم. که چجوری تو خوابگاه باید زندگی کرد، چه وسیله‌هایی باید برد دانشگاه، چجوری تو دانشگاه درس خوند، چجوری زمانو مدیریت کرد، ازینجور چیزا.

و گذشت و گذشت تا شب اعلام نهایی نتایج. ما رفته بودیم روستامون و خونه‌ی خاله م اینا بودیم. اونموقع هم خودم گوشی نداشتم. گوشی دبیرستانم که خراب شده بود و گوشی هم برا دانشگاه هنوز نخریده بودیم. فک کنم بازم دخترداییم بود زنگ زد گفت نتایج اومده. ما هم با استرس فراوووون رفتیم سراغ لپتاپ و همه هم دورم جمع شده بودن نتیجه رو ببینن. دیگه بسم الله گفتم و میدونستم قطعا پزشکی ایرانه. باز کردم و یهو دیدم نوشته [رشته مد نظر] !!!!

واقعا نمیتونم حال اون لحظه مو توصیف کنم ولی مثل اینکه به آسمون عروج کرده باشم، یا از آسمون آیه نازل شده باشه :‌‌‌ای بنده! امروز نعمتم را به تو تمام کردم!منتها این شعف دیری نپایید و با وجود خوشحالی فوق فوق فوق العاده من، مامانم ناراحت شد و دیگه شروع کرد به بحث کردن و بعدم که زنگ زد به بابام، اونم عصبانی شد و مامانم هم که قبلش میگفت حالا خواسته خودت بوده، بعدش اونم عصبانی بود. مامانا هم میدونین دیگه یه چیز کوچیکو تا چه حد میتونن بزرگ کنن! برا خاله م درددل و گریه و شلوغ کاری! فکرشو نمیکردن قبول شم. تا اینجاشو یه جورایی فقط بخاطر اینکه دلم خوش باشه الکی اومده بودن مصاحبه و همراهیم کرده بودن که ناامید نشم. و حالا قبول شده بودم واقعا :دی

بعد از این ماجراها به این سمت میره که نظر منو عوض کنن و یه جوری بشه انصراف بدم ... و منی که فکر میکردم از هفت خان رد شدم افتادم تو خان هشتم!

تفکیک مهم و غیر مهم در ذهن
بازدید : 469
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 9:21

ببینین کی ساعت شیش بدون غر غر و نق نق بیدار شده و چشاشو رو به واقعیت باز کرده!! چون واقعیت هم میتونه دوست داشتنی باشه :)

+ از جناب خروس فیلم گرفتم ولی افتخار خوندن نداد. فردا یه نیم ساعتی باید زودتر پاشم که به کنسرتش برسم.

تفکیک مهم و غیر مهم در ذهن
بازدید : 323
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 0:23

یه دعوای کوچیک تو گروهمون شد (تلگرام) و یه نفر گروهو ترک کرد. البته من حقو به اونی میدم که گروهو ترک کرد، چون به نظرم خیلی بهش توهین شد و من اگه جاش بودم حتی زودتر از این ترک میکردم گروهو. حالا امروز برگشت و بچه‌ها اظهار خوشحالی کردن که گروه به حالت قبل برگشته. ولی من واقعاً نمیتونم خوشحال باشم و بیخودی اظهار خوشحالی کنم! بعد از اینکه هرچی دلشون خواسته به هم گفته‌ن و تو روی هم وایستاده‌ن واقعاً دوباره میتونن به هم سلام کنن؟ با اینکه من توی اون دعوا نقشی نداشتم و طرف هیچ کدومو هم نگرفتم، نمیتونم با کسایی که بی‌احترامی‌کردن به بقیه صحبت کنم، و درک اینکارشون برام غیرممکنه. من با کسایی که شیش سال قبل دعوا کردم هنوز هرگز نمیخندم و هربار میبینمشون یاد حرفاشون میفتم. گر رشته گسست میتوان بست، لیکن گرهیش در میان هست.

آیا این از من یه آدم کینه‌ای میسازه؟ فکر نمیکنم. لبخند یه جایی توی سخنرانی‌هاش میگه :


باید مرز میان فراموشی و بخشش را جدا کرد‌. می‌توانید از کسی بخواهید شما را ببخشد، اما نمی‌توانید از او بخواهید فراموش کند. این خاصیت ذهن است، خاصیت نورون‌های مغز است. جای خنجری که در سینه فرو می‌رود ترمیم می‌شود، چون بافت‌های پوست ترمیم می‌شوند، دوباره مثل روز اول تکثیر می‌شوند و اثری از زخم باقی نمی‌گذارند. اما ذهن اینگونه کار نمی‌کند. نباید آسیب‌های روان را به زخم تشبیه کرد. نورون‌ها هرگز ترمیم نمی‌شوند. هرگز تکثیر نمی‌شوند. پس چطور می‌توان از مغزی که تغییر نمی‌کند خواست که فراموش کند؟ چطور می‌توان پیام رفته به عصب‌ها را برگرداند؟

به کسانی که فراموش نمی‌کنند انگ کینه‌ای بودن نزنید. کینه آن است که طغیان کند، درصدد انتقام باشد. شما اگر از طغیان خاطرات می‌ترسید، به دیگران آسیب نزنید. اما اگر خاطره‌ای بی‌آزار در سر کسی نشسته، فقط به آن دست نزنید. تحریکش نکنید. لازم نیست خاطرات تلخ را با تهمت کینه شرمسار کنید. بیایید مرز بین کینه و خاطره را جدا کنیم.



+ چقد اینروزا سخنرانی میکنماااا

+ دیشب قبل خواب غذا خوردم و اصلا سحر بیدار نشدم. هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که براش تلاش کنم و این حس بدیه.

چالش وبلاگی: نامه‌ای به معلّم...
بازدید : 348
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 20:22

امروز تلویزیون که داشت دعای الهی عظم البلاء رو پخش میکرد معنیشو می‌خوندم. میدونی درسته امروز این دعا رو می‌خونیم، ولی حس میکنم این دعا برای روزهای خیلی سخت‌تری فرستاده شده. و من از اون روز میترسم، از روزی که مصیبت بزرگ بشه، پنهان آشکار بشه و پرده از کار برداشته شه...

تو فکر کن، اون روز روزیه که ملتمسانه میگی وانقطع الرجا ...

امیدوارم تهرانیا امشب راحت بخوابن و اتفاقی نیفته انشالله.

حوالی پنج و ده دقیقه

مدت زمان: 1 دقیقه 2 ثانیه

#سخنرانی_های_لبخند

یک زلزله‌ای آمده، موج کوتاهی چراغ خانه را تکان داده ... و رفته. خانه کمی‌لرزیده، اما ما به کل ریخته‌ایم، آوار شده‌ایم. ما سالهاست خانه‌ها را مهندسی کرده‌ایم، وقت آن است خودمان را هم یک مهندسی‌ای بکنیم.

دانلود بازی IGI 1 برای کامپیوتر
بازدید : 524
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 20:22

اونایی که بیدارن بیان حاضری بزنن ببینم :دی

هرجا هستید به ماه نگاه کنید

اینجا یه ساعت پیش حسابی بارون اومد، منم در بالکنو باز کرده م و رو به در نشسته م دارم طرحمونو مینویسم ...

جاتون خالی خیلی هوا و بوی خوبی میاد

حالا همه یه نفس عمیییییییق بکشید تا ایشالله هوا روشن شه براتون عکس/فیلم بذارم از آسمون.

اینم از فیلم. فیلم از حدودای ۴ونیم تا پنج و ربع گرفته شده. صدا مال ساعت ۵:۲۰ هست. اونم منم دیگه :)


مدت زمان: 44 ثانیه

دانلود بازی IGI 1 برای کامپیوتر
بازدید : 390
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 20:22

سلام !

خب بچه‌ها من دیروز و امروزو بیدار نموندم. خواهرم تو اتاق خوابیده بود و نمیتونستم چراغو روشن کنم! اعصابمم خورد شد گرفتم خوابیدم :/ امروز هم البته ساعت ۹ کلاس داشتم. مجبور بودم بخوابم. ساعت ۹ هم پاشده‌م استادمون اومد گفت برین فلان ویدیدی یوتیوبو گوش بدین. درستون همونه D: منم گرفتم خوابیدم!

ولی با این وجود باید برا روزای بعد فکری کنم. امروز بهش میگم من میخوام برقو روشن کنم برو جای دیگه بخواب :///

راستی فردا موقع غروب آفتاب ماهو ببینید. ماه توی نزدیکترین مدار خودشه و بزرگتر دیده میشه

با اینکه از گزارش نوشتن متنفففرم ولی این گزارش جمع بندیو که نوشتیم خیلی ذوق کردم. گفتم به به عجب کار تمیز و قشنگی کردیم دخترا :)))

دیگه اینکه کار کردن تو این گروهو خیلی دوس دارم. حس میکنم ما واقعاً مکمل همیم و همه‌مون هم به کار متعهدیم و نه تنها دنبال از زیر کار در رفتن نیستیم بلکه اگه بتونیم کمک میکنیم بار از دوش بقیه هرچی بیشتر کم بشه و مطمئنیم طرف مقابل هم هیچ وقت سواستفاده نمیکنه. از صمیم قلبم امیدوارم این همکاری پایدار باشه.

دانلود بازی IGI 1 برای کامپیوتر

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 122
  • بازدید کننده امروز : 106
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 355
  • بازدید ماه : 384
  • بازدید سال : 384
  • بازدید کلی : 37439
  • کدهای اختصاصی